خلاصه کتاب
صبح زود، قبل از شروع مدرسه، باد شدیدی دور زمین بازی چرخید و آشغالها و برگها را توی صورت بچهها پخش کرد.
وقتی زنگ خورد، به سختی میتوانستند از زمین بازی به طرف ساختمان مدرسه بروند. باد به شدت به سمت آنها میوزید و موهایشان را به هوا میبرد. با هر تندباد ساختمان مدرسه به یک طرف میرفت و با باد بعدی به طرف دیگر برمیگشت.
همینطور که بچهها به طرف پلهها میرفتند، میتوانستند جلو و عقب رفتن ساختمان را حس کنند. هرچه بالاتر میرفتند، ساختمان هم بیشتر تکان میخورد.
کتی فریاد زد: هورا! مدرسهی کجکی سقوط میکند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.